داستان مهر پدری
داستان مهر پدری , ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟» پسر پاسخ داد: کلاغ».
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: این چیه؟» پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!»
داستان مهر پدری
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.
داستانک
درباره این سایت